8 آبان

ساخت وبلاگ
سلام  نمیدونم از کجا شروع کنم داشتم با شرایط بچه داری کنار میومدم تا به روال عادی زندگی برگردم واکسن 2 ماهگی پندار رو زده بودیم با یک هفته تاخیر چون حال نداشت بعد از زدن واکسن رفتیم خونه خواهرم تا اگر مشکلی پیش اومد کنارم باشه یادم نیست چند روز بعدش این اتفاق افتاد مامان ظهر بود زنگ زد که خواهرم بره خونشون کنار حاجی اعظم ناهار رو سریع خورد و رفت بعدش که زنگ زدم گفتن حالش خوب نیست و بردنش بیمارستان نزدیک خونه من هم تا امیر علی رفت استخر اسنپ گرفتم و رفتم بیمارستان ای خدا اصلا فکر نمیکردم این آخرین دیدار من با پدرم باشه الهی من فدای اون دستات بشم که گرفته بودمشون سرد بود بهت گفتم ببین غذا نمیخوری دستات چقدر لاغر شده نگام کرد گفتم حالت خوبه گفت آره قرار شد ببرنش یه بیمارستان دیگه اعظم میگفت آقا رو خدا دوباره بهمون داده وقتی میخواستن سوار آمبولانسش کنن صورت ماهش رو بوسیدم جای رژ کمرنگم روی گونه سفیدش مشخص بود اگر میدونستم دیگه نمیبینمش از کنارش تکون نمیخوردم حتی شده بود با پندارم میرفتم من و مامان رفتیم خونه و اعظم با آمبولانس رفت محسن هم با موتور رفت تو خونه مشغول پندار بودم ساعت 10 و خورده ایی بود هی زنگ میزدم به اعظم یا محسن اما جواب نمیدادن عصبی شده بودم اون خواهرم هم رفته بود زنگ زدم به عباس با صدای ناراحت گفت خاله بیای بد نیست این رو که گفت نمیدونستم باید چیکار کنم فقط از جلوی صورت مامانم دور شدم پشتم رو بهش کردم و گفتم مامان آماده شو بریم بیمارستان اول رفتم در خونه برادرم رو زدم اما هرچی زدم باز نمیکردن که متوجه شدم اونا بالا خونه اون یکی برادرم هستن و حسن خودش رفته بیمارستان به من نگفته که با بچه نخوام برم دوست داشت از عصبانیت داد بزنم سریع ماشین گرفتیم و رفتیم اما چ 8 آبان...
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 1:35

سلام 8 آبان...
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 1:35